آوا دارد با ذوق از حس و حال امشبش میکوید ، از خواننده محبوبش و تاریخچه کل زندگی اش . در بزرگراه ، به سمت برج میلاد سرعتم را کم میکنم ، هوا کاملا شب است . کاملا پاییز !!
وانمود میکنم به گوش دادن حرف های آوا فکرم اما سمت پنجره های دوتا در میان روشن اپارتمان هاست، توی ذهنم برای هر پنجره داستان میسازم ، یک پیرمرد میانسال مشغول اخبار دیدن ، یک کنکوری خسته در حال مطالعه ، یک زن با موهای پریشان و رژ لب قرمز و پیراهن گلگلی کوتاه در انتظار همسرش . حتی برای چراغ های خاموش هم فکر کرده ام . یک مرد میانسال که میگرن کلافه اش کرده و در تاریکی چشمانش را بسته، یک خانواده که تولد دخترشان است و چراغ خانه شان خاموش است برای سوپرایز کردن فرزندشان ! همیشه فکر کردن” تفریح و شکنجه ذهنی من بوده ؛ اینکه مدام فکر میکنم به جزئیات ریز زندگی .
باران شدید شده .ترکیب نور کم بزرگراه و باران را در شب دوست دارم . رسیدیم . گیشا ، لعنتی ! هر جا تو هر حالی یاد تو می افتم ! یادت هست ؟ تو هم که یادت رفته باشد خیابان های گیشا که یادش هست قربان صدقه های مکرر نفس گیرت از چشم هام. پیاده میشویم ، قدم های آوا چیزی شبیه به دویدن است ، شالم را مرتب میکنم و نفس عمیق میکشم . امشب قرار است گلویم را برای فریاد زدن پاره کنم ! امشب نباید فکر کنم .
درباره این سایت