شبایی که میخوام صبحش برم تهران ، با اینکه دلم پر میکشه برای رفتن و نقطه امن جهانم ؛ یه دلشوره و غم خاصی میوفته تو دلم . خیلی سخته ها ! اینکه همزمان بخوای بری و نری . کز کردم زیر پتو ، خونه گرم گرمه ، من سرد سردم . انقدر خودمو عین جنین مچاله کردم که شونه هام درد میکنه . زینب ازم پرسید حالت خوبه ؟ و تا اومدم بنالم به کسایی فکر کردم که واقعااا مشکل دارن و حالشون خوب نیست ، اونوقت دیگه روم نشد ! چمدونم گوشه اتاقه و تنها کلاسور درسی ابی رنگم کنارش ، حتی محض رضای خدا نگاه هم نکردم به جزوه هام و تنها کار مفید درسی من در این یک ماه تعطیلات گرفتن گواهینامه دو درس معارف عمومی توی سایت نهاد رهبری و کور کردن خودم بود .
+ براش با صدای اروم ویس گرفتم و گفتم : حاضرم از الان تا یک سال بستنی نخورم ولی الان ، همین الان ببینمت .
درباره این سایت