از ۸ صبح تا ۵ عصر سر کلاس نشسته بودم . ساعت ۱۲ تا ۱ تایم ناهار و نماز است . اینهمه راه امده بود دم در دانشگاه که ناهار را با هم باشیم . که یک ساعت ببینمش حداقل : ) که همین یک ساعت راحت جان است مرا . سر کلاس اخر کیف در بغل ردیف اخر کلاس لمیده بودم و نیمه خواب . کلاس که تمام شد ، تمام رخوت خواب از تنم بیرون رفت . هوای بهتر به سرم خورد و یاد جمله معروف شفیعی کدکنی افتادم به نقل از دانشجویش که میگفت : حیف نیست ادم در این هوا عاشق نشود ؟ حیف است. بعدش قدم ن رفتم بانک تا رمز دوم کارتم را عوض کنم . چقدر از بانک صادرات بخاطر خدمات نصفه و نیمه اش ناراضی ام . و بعد تمام مسیر تا خوابگاه را با « مینا » حرف زدم و قربان صدقه اش رفتم و تشویقش کردم . شما هم فکر میکنید کسی که با خودش حرف بزند و برای خودش غر بزند و قربان صدقه برود دیوانه است ؟ و یادم هست که به خودم گفتم : نبینم مثل درختای خشکیده کوچه مجید پور باشیا ، مثل اون درخت خوشگله خوابگاه که شکوفه هاش صورتیه باش . جوونه بزن . من خودم مراقبتم کلاغا نیان نوک بزنن بهت . خب؟
+ کارت مترویی که ثبت نام کرده بودم ، اماده تحویل است و من تازه بعد از دو سال شارژ کمر شکن کارت بلیطم ، بخشی از حساب و کتاب مالی ام جمع و جور میشود .
++ تولد امامان جانمان مبارک : )) چه عید عزیزی *___*
+++ فردا ساعت ۱۰ تا ۱۲ صبح ، گروه درمانی با موضوع ذهن اگاهی داریم . گفتند که با لباس های راحت بیاییم . مشتاقم برای فردا .
+ برویم سراغ درس و مشق ! چه بسیار کارهای نکرده دارم .
درباره این سایت