کاش چشمان تو را شاعری غزل میکرد : )



شده تو یک روز انقدر بهت خوش بگذره ولی انتهای روز بخوای از غصه بترکی ؟ واقعا چرا ؟ چرا اینجوریه ؟ امروز رفتیم سینما و برج میلاد رو گشتیم و کلی ام کیف داد اما ته تهش وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه همونجا که نور غروب خورشید از لای ابرای تیکه تیکه توی اسمون صاف و تمیز زد بیرون ، دلم گرفت . جات خالی بود :) دلم میخواست کنارم میبودی . امیدوارم تعطیلات به شما تا الان خوش گذشته باشه . دلتون نخواد برنامه امسال ما بخور و بخواب محض بود . دارم روزشماری میکنم تموم شه فقط .

 

میخوام چله بردارم . چله به ترک عادت کمک میکنه. چله خوندن نماز صبح . چقدر بدبختانه است نه؟ مردم چله میگیرن برای مستحبات ما تو واجباتشم موندیم . خدا کمک کنه .


سال نو مبارک ! امسال عید رو به آدمای کمتری تبریک گفتم و از این بابت خوشحالم ، آدما فقط میان تو زندگیت و یه کاری باهات میکنن که پشیمون شی از رابطه برقرار کردن باهاشون . کاش تعطیلات عید ۳ روز بود . واقعا خسته کننده است . نه حوصله مهمون دارم نه مسافرت نه خونه نشینی . دلم میخواد زودتر روال عادی زندگی پیش گرفته بشه . دلم شب بیداری و تا لنگ ظهر خوابیدنو نمیخواد . دلم تنگه اصلا راستشو بخواین . همینو بعد یه عالمه غر میخواستین بشنوین دیگه؟

کارت دانشجوییمو گم کرده بودم چند روز پیش و خدا خواست و زنگ زدم به سینما تربیت و در کمال ناباوری آقای بلیط فروش گفت که کارتم اونجاست . خداروشکر پیدا شد و اسیر روال اداری کارت المثنی نشدم . راستش پولش رو هم نداشتم .

چند شب پیش بعد یه عالمه گیر دادن که برو ‌موجودی کارتتو چک کن ، گفتم د اخه برای چه فرزندم ؟ میدونید چی کفت ؟ گفت۱۰۰ تومن زدم به حسابت که دم سال تحویل بذاری لای قرآن و برداری ، درسته دورم ازت عیدی ام ندم بهت ؟ ^.^ هر چند که عیدی برام خریده بود و چه خفن : )) 

کتاب جز از کل دیگه داره اعصابمو خورد میکنه و این یعنی تونسته رضایت منو جلب کنه ! 

دلتنگم ، همین 


میدانم که کلا از دنیا عقبم ، اما این نمیتواند جلوی خوشحالی زیاد مرا بابت شروع کتاب جز از کل بگیرد . امشب سینما هم رفتیم ، قانون‌ مورفی ! چقدر قم نسبت به ان سالها تغییر کرده ، پیشرفت کرده . نکته دیگر اینکه نعمت اسنپ چه خوب نعمتی است . نکته بعدش اینکه چقدر غم پنهان کردن درد دندان سخت است ( یاد ان شب که توی ماشین وسط شام خوردن یکهو دندان دردم شروع شد و مثل بچه های کوچک نق زدم‌ و با حوصله لپم را نوازش میکردی ) . و همچنین امشب کاشف این نکته بودم که من‌ یک دائم الدلتنگِ خراب هستم ! مثلا وقتی به زور امروز گفتم‌ که صندلی سمت راست من در سینما باید خالی باشد و‌سر این‌مسئله کولی بازی در اوردم‌ ، کسی نمیدانست چقدر دلتنگم ! در تمام طول فیلم از روی عادت دستم میرفت روی صندلی سمت راستم و هی صندلی خالی را نوازش میکرد . لعنت ! جایت خالی نباشد خدایکم . صندلی داشت جان میگرفت این اواخر بس که با عشق پوست تنش را لمس کردم . دیگر اینکه فهمیدم مامان و‌بابا برای فرستادن‌ من به خانه بخت موافق هستند و‌ انگار توی ذهنشان خیلی بزرگتر از قبل هستم . این خوشحال ترینم کرد و بعد از قهمیدنش خودم را با لباس عروس کنار تو تصور کردم‌. تعریف از خود نباشد چه عروس زیبایی داری . خدا برای دوست داشتنت ، حفظش کند : ))

از مهم ترین برنامه های فردا رفتن به زیارت  حضرت معصومه عزیز است ، رفتنِ تنهایی و خلوت کردن . و بعد خریدن کرم دست و‌ ناخن برای مرطوب کردن پوسته پوسته های دردناک اطراف ناخنت . دست من که نمیرسد تو اما مواظب خودت باش ! حالا فرقی ندارد  به نکرانی من بخندی و بگویی کجای باد بهاری مرموز است و ان باد پاییزی است و اینها . اما من این حرفا به مغزم‌ نمیرود . یک کلام ، از باد بهاری هم خودت را بپوشان . ( وی حتی حسودی میکند به تمام باد های بهاری ای که قرار است سمت تو‌  باشند ) 


 

آوا دارد با ذوق از حس و حال امشبش میکوید ، از خواننده محبوبش و تاریخچه کل زندگی اش . در بزرگراه ، به سمت برج میلاد سرعتم را کم میکنم ، هوا کاملا شب است . کاملا پاییز !! 

وانمود میکنم به گوش دادن حرف های آوا فکرم اما سمت پنجره های دوتا در میان روشن اپارتمان هاست، توی ذهنم برای هر پنجره داستان میسازم ، یک پیرمرد میانسال مشغول اخبار دیدن ، یک کنکوری خسته در حال مطالعه ، یک زن با موهای پریشان و رژ لب قرمز و پیراهن گلگلی کوتاه در انتظار همسرش . حتی برای چراغ های خاموش هم فکر کرده ام . یک مرد میانسال که میگرن کلافه اش کرده و در تاریکی چشمانش را بسته، یک خانواده که تولد دخترشان است و چراغ خانه شان خاموش است برای سوپرایز کردن فرزندشان ! همیشه فکر کردن” تفریح و شکنجه ذهنی من بوده ؛ اینکه مدام فکر میکنم به جزئیات ریز زندگی . 

باران شدید شده .ترکیب نور کم بزرگراه و باران را در شب دوست دارم . رسیدیم . گیشا ، لعنتی ! هر جا تو هر حالی یاد تو می افتم ! یادت هست ؟ تو هم که یادت رفته باشد خیابان های گیشا که یادش هست قربان صدقه های مکرر نفس گیرت از چشم هام. پیاده میشویم ، قدم های آوا چیزی شبیه به دویدن است ، شالم را مرتب میکنم و نفس عمیق میکشم . امشب قرار است گلویم را برای فریاد زدن پاره کنم ! امشب نباید فکر کنم .


حالا ساعت طرف های دو و نیم نصفه شب است . توی اتاق کنار شوفاژ از دل درد به خود میپیچم و مامان کنارم خوابیده . آدم کم حوصله ای شدم این روزها ، مامان میکفت مثلا یک مراجع می اید برای درمان همان دقیقه اول پاچه اش را میگیری و از امدن پشیمانش میکنی . مامان را خیلی دوستش دارم و این را مدام توی خودم میریزم . یعنی علی الظاهر تنها کسی که در خانه به او عشقم و نفسم و زندگیم میگوید خود من هستم اما دوست داشتن عمیقم را هیچوقت نفهمیده . که خب خاک بر سرم . اگه بگویم در چک لیست اهداف سال ۹۸ بیشتر عشق ورزیدن به والدین است باور میکنید ؟ یعنی این چنین ادم متناقضی هستم من . ‌

میخواستم بیشتر بنویسم ولی تا همینجا کافیست . چرا ؟ همیشه در مورد عشق ، پدر ، مادر حرف و خاطره و جمله های زیادی دارم برای نوشتن اما همیشه دستم طفره میرود ، چون شاید کسی باشد که محروم باشد از داشتنش ، من بنویسم ، او حتی آه هم نکشد فقط ته دلش کمی غبار غم بنشیند ، همین یک غبار لعنتی خیلی کارخراب کن است  . خدا حواسش به همه غبارهای روی دل آدم ها هست . پس همین چند جمله در مورد مامان زیاد هم بود ، باقی را توی دلم نگه میدارم .


شبایی که میخوام صبحش برم تهران ، با اینکه دلم پر میکشه برای رفتن و نقطه امن جهانم ؛ یه دلشوره و غم خاصی میوفته تو دلم . خیلی سخته ها ! اینکه همزمان بخوای بری و نری . کز کردم زیر پتو ، خونه گرم گرمه ، من سرد سردم . انقدر خودمو عین جنین مچاله کردم که شونه هام درد میکنه . زینب ازم پرسید حالت خوبه ؟ و تا اومدم بنالم به کسایی فکر کردم که واقعااا مشکل دارن و حالشون خوب نیست ، اونوقت دیگه روم نشد ! چمدونم گوشه اتاقه و تنها کلاسور درسی ابی رنگم کنارش ، حتی محض رضای خدا نگاه هم نکردم به جزوه هام و تنها کار مفید درسی من در این یک ماه تعطیلات گرفتن گواهینامه دو درس معارف عمومی توی سایت نهاد رهبری و کور کردن خودم بود . 

+ براش با صدای اروم ویس گرفتم و گفتم : حاضرم از الان تا یک سال بستنی نخورم ولی الان ، همین الان ببینمت .


استاد سپاسی که می آید توی کلاس تمام وجودم گوش میشود برای شنیدن روایت های تلخ در آسیب شناسی روانی کودک و نوجوان . از بچه های کار گرفته تا بچه های طلاق ، از کودکان مورد قرار گرفته شده تا کسانی که تحت خشونت خانگی هستند . یادم باشد که زیاد سر این کلاس بغض میکنم . یادم باشد که این جامعه درد زیاد دارد زیر پوسته آرام و ترسناکش ، که من به عنوان کسی که تازه در جریان این درد قرار گرفته ام ، کم نیارم ، و در اینده به اندازه نه یک روانشناس بلکه به عنوان یک انسان ، یک آدم ، کمک کننده باشم . بعد از کلاس های استاد سپاسی ذهنم به یک استخر آب یخ احتیاج دارد برای شیرجه زدن و خنک کردن مغز فکری ام .


۲. جلوی در خانه برای خداحافظی از من ایستاده ، از سر و صدای ما فهمیده بود که وقت رفتن است ، سریع تر خواب بیدار شده بود و با همان موهای بلند حالت دار و فر و هپلی اش صورتم را گرفت ، محکم بوسید . نمیدانم چرا تا این حد رقیق القلب شده ام . حالا که این را مینویسم تکیه زده ام به پنجره عقب ماشین ، جاده بی رنگ و رویِ بی معرفت را میبینم ، و کنده میشوم از این شهر از خانه ام‌، از سارا . به حضور من بیشتر از وقت دیگری در زندگی اس احتیاج دارد و من نیستم . اهنگ remember me را پلی میکنم و میگذارم دلتنگیِ سارا صورتم را بشوید .

۱. نصفه شب حدودا ساعت ۲ وقتی کنار سارا خوابیده بودم و  داشتم توی گوشی میچرخیدم ، چشم هایم خیس شد . اب بینی ام را پاک کردم ، دکمه پاور گوشی را زدم و پتو را از روی سرم کشیدم پایین . سارا ، دستش را روی لپ هایم گذاشت ، خیس بود ، نمیخواستم بفهمد ، فهمید ، اما به روی خودش نیاورد . برای عوض کردن بحث آهنگ remember me که برای انیمیشن coco بود ، همان قسمتی که نوازنده برای معروف شدن از کودکش خداحافظی میکند و به سفر میرود را گذاشتم و گوش دادیم . بعد به رسم همیشه تا به الان و بچگی هایمان که شب ها بدون گرفتن دست من نمیخوابد ، دستم را گرفت ، محکم فشار داد ، و بعد چشم هایمان را بستیم.


خدا بر سر باعث و بانی اش بیاورد . حداقل عذابی این چنین . زجری به اندازه من و بیشتر . باتپش قلب از خواب بیدار میشوم و از استرس دلم کنده میشود . بخاطر کابوس ،بعد طبق عادت با چشمانی خسته و تار و بیچاره تلفنم را چک میکنم و گوشی در دست دوباره میخوابم . کاش تمام شود .

+ روانم بیمار شده 


از ۸ صبح تا ۵ عصر سر کلاس نشسته بودم . ساعت ۱۲ تا ۱ تایم ناهار و نماز است . اینهمه راه امده بود دم در دانشگاه که ناهار را با هم باشیم . که یک ساعت ببینمش حداقل : ) که همین یک ساعت راحت جان است مرا . سر کلاس اخر کیف در بغل ردیف اخر کلاس لمیده بودم و نیمه خواب . کلاس که تمام شد ،  تمام رخوت خواب از تنم بیرون رفت . هوای بهتر به سرم خورد و یاد جمله معروف شفیعی کدکنی افتادم به نقل از دانشجویش که میگفت : حیف نیست ادم در این هوا عاشق نشود ؟ حیف است. بعدش قدم ن رفتم بانک تا رمز دوم کارتم را عوض کنم . چقدر از بانک صادرات بخاطر خدمات نصفه و نیمه اش ناراضی ام . و بعد تمام مسیر تا خوابگاه را با « مینا » حرف زدم و قربان صدقه اش رفتم و تشویقش کردم . شما هم فکر میکنید کسی که با خودش حرف بزند و برای خودش غر بزند و قربان صدقه برود دیوانه است ؟ و یادم هست که به خودم گفتم : نبینم مثل درختای خشکیده کوچه مجید پور باشیا ، مثل اون درخت خوشگله خوابگاه که شکوفه هاش صورتیه باش . جوونه بزن . من خودم مراقبتم کلاغا نیان نوک بزنن بهت . خب؟ 

+ کارت مترویی که ثبت نام کرده بودم ، اماده تحویل است و من تازه بعد از دو سال شارژ کمر شکن کارت بلیطم ، بخشی از حساب و کتاب مالی ام جمع و جور میشود . 

++ تولد امامان جانمان مبارک : )) چه عید عزیزی *___*

+++ فردا ساعت ۱۰ تا ۱۲ صبح ، گروه درمانی با موضوع ذهن اگاهی داریم . گفتند که با لباس های راحت بیاییم . مشتاقم برای فردا . 

+ برویم سراغ درس و مشق ! چه بسیار کارهای نکرده دارم .


توی ارشیو عکس های سال ۹۵-۹۶ بودم . سال کنکور ، اتاق طبقه بالا ، به خودم که امدم دیدم دستم را جلوی دهانم گذاشته ام و با مظلومیت تمام دارم چشم هایم را خیس میکنم . کاش میشد جراحان مغز و اعصاب بخشی از حافظه من را بردارند . ان بخش که زیاد احساس جنس بمجل بودن داشتم ، ان غصه خوردن های تمام نشدنی را .


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ورزشکده رَبُّنا الرّحمن المُستَعان چندرسانه ای های مفید پایگاه رسمی اطلاع رسانی طایفه بَزی Taksoo Group پاییز وارونه دانلود کليپ فيلم و آهنگ خفن موبايل دوربين مخفي جالب و .. سایت مقالات و آزمون های خانه دوست ماي مووي سلامت